سلام به تمامی دوستان .. مرسی از تمامی نظرات
قبل از اینکه بیام اینجا حرف دلم را بنویسم یکی اومد دمه در خونه و ... مال همسایمون بود .. دیدم صدای ساز میاد و یکی داره میخونه .. حدود چند دقیقه دمه در توی سرما وایسادم تا صدای ساز و کسی که میخونه را بشنوم .. خیل قشنگ بود .. چند شب پیش هم همین کار را کردن .. خیلی قشنگتر و بهتر از قرآن بود ...
دل نوشته امروزم
4سال پیش توی راهنمایی باهاش دوست شدم .. از سال اول هیچی یادم نمیاد .. فقط یادم است که توی تابستون اومد دمه خونمون من با چرخش رفتم جایی و اومدم .. سال دوم رابطمون بهتر شده بود .. تو تابستون هم بیشتر .. سال سوم من مدرسه ام را عوض کردم .. چون اگه یک سال دیگه تو اون مدرسه میموندم ترک تحصیل میکردم .. وقتی من میرسیدم خونه به 5دقیقه نمیکشید که یا من یا اون زنگ میزدیم به هم و حدود 20دقیقه باهم حرف میزدیم .. توی روز هم خیلی حرف میزدیم .. حتی یک بار به 1ساعت هم کشید .. خیلی باهم بیرون مرفتیم بخصوص 30نما .. سال سوم هم با یاری خدا پشت سر گذاشتیم .. تو تابستون دیگه خیلی باهم جفت شده بودیم .. اصلا نه من نه اون نمیتونستیم یک روز باهم حرف نزنیم .. هر شب با هم تا صبح چت میکردیم .. یک بار بدجوری گذاشت سره کارم .. حدود 5روز تو کف بودم تا خودش خودش را لو داد .. یک شب که با هم چت کردیم تا ساعت 5صبح بیدار بودیم که به مغزمون زد بریم کله.پاچه بگیریم .. از شانس خوبه منم بابام و ... بیدار بودن .. با آژانس رفتیم تا کله پاچه ای .. یادم نمیاد اونجا چیزی خوردیم یا نه .. اما یادم است گرفتیم که بیاریم خونه .. تاکسی را فرستاده بودیم رفته بود .. خودمون پیاده کز (راه) کردیم که بیاییم خونه .. ساعت 6بود .. هوا روشن بود و خیلی خنک و باحال .. توی راهی که داشتیم میومدیم یک پارک بود .. توش کسی نبود به جز 2تا چرخ سوار(سانسور) .. به مخمون زد که هرروز بیاییم پارک .. نه به خاطر چرخ سواراش همین طوری .. 2تا دسته بدمینتون هم جور کردیم و رفتیم .. ساعت 7اونجا بودیم .. اما خیلی شلوغ تر بود .. یک اکیپ 20یا30نفره دختر و پسر اونجا بودن که همه باهم رفیق بودن .. اما ما رفتیم پایین تر وایسادیم بازی کریدم .. چند روز متداول میرفیتم .. در واقع از اوایل شهریور .. دیگه صبحا خلی زود میرفتیم .. ساعت 6یا 5:30 .. وقتی داشتیم میرفتیم تو خیابون ها پرنده پر نمیزد .. با چه کیف و حالی میرفتیم .. یکی یدونه MP3 Player هم داشتیم .. صداش زیاد .. تو خیابون ...
مدرسه هامون را یکی کردیم .. رابطمون خیلی گسترده شده بود .. مثلا .. شب جشنواره کودک و نوجوان که تا 12شب اونجا بودیم .. یک بار تو روزنامه خوندم : اکران فیلم آکواریوم با حضور دست اندرکاران .. البته تو تهران .. به مخمون زد که بریم .. اما یک سری مشکل برای من پیش اومد که اونم به خاطر من نرفت .. البته تنهایی نمیتونست .. یک دفعه نمیدونم چی شد .. اخلاق اون خیلی عوض شد .. من خیلی حساس شدم .. اونم لجبازی منم لجبازی .. همش باهم کلنجار میرفتیم .. نه من کوتاه میومدم نه اون .. تا اینکه دیگه من خیلی سعی میکردیم ازش دوری کنم تا شاید عوض بشه .. اما دوریم باعث شد بدتر بشه منم حساس تر .. تمام رازهای زندگیم را میدونست .. از جیک و پوک زندگیم خبر داشت منم همین طور .. دیگه کامل زده بودیم به تیپ و تار هم .. حتی بهش گفته بودم داره دوستیمون خراب میشه .. و میدونستم امتحانهای ترم 2را بدیم همه چیز تموم میشه .. تا امتحان آخر که دیگه ... همه چیز تموم شد .. تو تابستون بازم باهم چت میکردیم و هر جفتمون داشتیم از درد تنهایی میمردیم .. هرشب ازمن معذرت خواهی میکرد اما من کوتاه نمومدم .. میگفت عوض شدم .. اما من تو کتم نمیرفت .. خودمم بدجوری تنها بودم اما بازم میگفتم نه .. چون هر شب تمام 4سال برام مرور میشد و ... حالا هم اگه آن بشه باهم چت میکنیم .. به همدیگه اس.ام.اس میدیم .. وقتی که تو مدرسه میمینمش همه چیز جلو ذهنم میاد .. هم بدی ها هم خوبی ها ...
خیلی اون پافشاری میکرد و میکنه برای آشتیمون .. حتی یک بار تو مدرسه همه من را گرفتن ( اون بهشون گفته بود )ببرن آشتی کنون اما خودشم در میرفت تا ناظم جلوشون را گرفت ...
اول سال همه میخواستن مارا آشتی بدن .. فکر میکردن ما سره دختر باهامون دعوامون شده .. اما از هیج جای ماجرا خبر نداشتن
تا اینکه به یکی از دوستانمون که بیشتر با اون رفیق بود و ترتیب آشتی کنان ها را میداد بهش جریان را گفتم اما بازم کامل نه .. تا اون قانع شد و دست از کارش برداشت .. خداییش خیلی بچه باحالی است
حالا خودم خیلی دوست دارم بهش زنگ بزنم و آشتی کنیم اما نمیتونم .. یادم به همه چیز که میوفته داغون میشم .. میخوام بمیرم
خدارا شکر میکنم که اون دوست پیدا کرده ( هر دو طرفه )
اما منم دوست دارم اما هیچکی برام اون نمیشه که همه حرفامو بش بگم بعدش ...
بیخیال
اینو نوشتم تا خودش هم بخونه
و به E بگه بیخیال آشتی ما بشه .. خودش به E گفته خیلی دوست دارم آشتی کنم .. امشب هم بهم زنگ زدو گفت:تو با ... قهری؟ چرا ؟ .. هیچی بهش نگفتم .. گفت من با دختر داییش دوستم و زشته .. بیا باهاش آشتی کن .. گفتم محال است
حالا برو بهشون بگو بیخیال بشن
من خیلی بهش در پاره ای از اوقات اس.ام.اس میدن اما اون جواب نمیده
همین جا سره اون جریان که زدم تو گوشت ازت حلالیت میخوام که اگه پس فردا افتادم مردم ...
توی دعوا ما 60% من تقصیر کار بودم 40% اون
حالا ...
آقای پ.خ بیخال ما شو .. من دیگه نمیتونم برات همون بهزاد قبلی باشم .. تو دوستای بهتر از من داری و میتونی داشته باشی .. من هم ...
خوش باشید و سلامت
بابای
حرفی بزن ، چیزی بگو()