توضیح: این پست مربوط به یک سال پیش است که دوباره رو صفحه اصلی قرار دادم، چون... التماس دعا
مادربزرگ عزیزم توی سالِ هفتم است که مریضی گریبانت را گرفته ، مریضی که معلوم نشد از کجا آمد ولی تو آنقدر مقاوم بودی و هستی و خواهی بود که جلویش قد علم کنی ...
مادربزرگم زمانی که روپا ( روی پا ) بودی من نبودم ، تو کوچهها دنبال توپ میدویدم ، گهگداری هم که پیشت میومدم را یادم نیست ، اما یادم هست که همیشه دلیل جمع شدن ماها کنار هم بودی ... خدا توفیق بهم داد که مدتی من هم پرستاریت را کنم ، شبها بیرون اتاقت تا صبح بیدار بمونم با پسرخالم ، با اینکه هیچ کاری برایت نمیکردم ... ولی بازهم دلیلی بود برای ماندن من ... در این چند ماه اخیر که قدرت حرف زدنت بسیار کم شده است تازه میفهمم چقدر دوستت دارم ... وقتی که بت میگم چی میخوایی ؟ میگی سلامتی ، دلم میریزد ... مامانجانم یادتِ چند سالِ پیش تو ماه رمضون با اینکه آلزایمر لعنتی بیشتر اسمها را از ذهنت برده بود به من گفتی روزهای ؟ ... مامانجانم وقتی که همه یهو میومدیم اونجا و دورت جمع میشدیم و بعد که همه باهات خداحافظی میکردیم یادتِ چه شکلی نگاه میکردی ؟ ... مامانجانم فقط وجود تو باعث شده من بهترین شبهای عمرم را در خانهات رقم بزنم ... ولی افسوس که ...
نه تورو یادم میاد درست نه بابابزرگ را ، ولی ... همهجا ، چه تو محله چه تو بانک چه ... شنوفتم ( شنیدم ) که همه از خوبیهای تو و شوهرت ( بابابزرگ ) میگن ، دلیلشم پرستاری همه بچههات ازت هست ، حتی نوهها ، اگر خوب نبودی همان سال اول میفرستادنت خانهسالمندان ... ولی در تعجبم که چرا فقط درصدِ کمی از خوبی شما دوتا به بچههاتون رسیده ؟ چه داییها ، چه خالهها ، چه مادر خودم ... به هرکدوم درصدی رسیده ، ولی هیچکدوم 50% به بالا نیست ... مامانجانم کاش میتونستی ...
تورا خیلیها میشناسن ، ولی تو این هفت سال شاید به تعداد انگشتانِ دست از تو یاد شده است ... ولی بدون که همیشه در یادِ ما هستی ...
مامانجانم میدونم یجوری میفهمی یکی اینجا برات یه چی نوشته ...
مامانجانم برات آرزوی بهبودی میکنم ...
دوستت دارم ...
حرفی بزن ، چیزی بگو()