...و همانند قدیم باید - پله های ترقی بشه واسم هر خراش -
باید از تمامی این یک سال اشتباه
باید از تمامی این قلبها
عشقها و ... درس آموزم !
باید دیگر بفهمم که من پر مشکلم و نمیتوانم در کنار دیگری باشم...
شروعِ زمستون ِ ... اما شروع بهار زندگی منِ ... دوباره !
دلهای زیادی را زیر پایم گذاشتم ... اما تمامی این دلها انقدر بزرگ بودن که مرا بخشیدن ...
و باز من این دلها را زیر پا گذاشتم ... دوباره !
و حالا آخرین عشقی که زیر پا گذاشتم ...
آخرین قلب ... و سرانجامش نفرت از خود ...
عشق را ثابت کرد ... دوباره !
دیروز ... وارد اتاق شد ... گله کرد از ... بماند !
نشست ... گفت و گفت و گفت
فقط به چشمهایش نگاه میکردم ... همانند اوایل که ساعتها در چشمان ِ هم زل میزدیم ...
بغض کرد ...
اشک ریختم ...
اشکهایم پاک شد ...
دستانم آرام گرفت ...
مرا به آغوش گرفت ...
آرام شدم ... زنده شدم ... دوباره !
دیروز تا به امروز که خود فاصله یک فصل است ...
برای من شروع بهار بوده...
من از دیروز ... با حرفهای او ... و شبش با دیگری ... زنده شدم ...
من از امروز باید زندگی را شروع کنم ... دوباره !
باید بخندم، باید از جایم بلند شم، باید به پیشرفت بروم ...
من باید بتوانم ... چون مدیون خیلی از قلبهایی هستم که جز عشق هیچ برایم نداشتن ...
و من جز درد در قلب آنها هیچ نزاشتم ...
و ای کاش میشد در این جا نام ببرم ... اما صد افسوس که ... دوباره !
...
برای خطهای آخر نمیدانم چی بنویسم ...
نصفه رهایش کنم ؟ یا از یادها بگویم ؟ ...
... یادهایش ... یادهایشان ... دردهایشان که از من است ... بماند ... دوباره !
باید پاشم دیگه ...
و ...
و شاید زندگی ... دوباره !
حرفی بزن ، چیزی بگو()