از سال فلان رفته خارج(دایی) برا ادامه تحصیل بعد همون جا هم با یک زن(زن دایی) از همون کشور ازدواج میکنه که حاصل این ازدواج سه تا بچه است دوتا دختر و یکی پسر(نادر) . خودش هر سال میاد یک سر به خانوادش میزنه بعد امسال تصمیم میگیره زن و بچه هاش را برداره بیاره . از یک هفته قبلش یک نفر(خاله) که با زنش در ارتباط بوده میشینه براشون اخلاقاش(زن دایی) را میگه و میگه جلوش در گوشی حرف نزنید جلوش نخندید چون میدونه بدش میاد بالاخره زبون بلد نبوده خوب حرفش راست بوده . روزی که میاد هیچکس فکرش را نمیکرد چنین شود . در خونه را روت باز میکنن میری تو از 20 نفر که هستن 4 تا را نمیشناسی با زن دایی سلام علیک میکنی در حد یک سلام و بوس. با دخترها که کاری نداری میایی سر پسر دایی(نادر) میگن ماچ را دوست نداره فقط دست باهاش میدی بعد میره سراغ کسانی که میشناسیشون با اونا سلام و علیک ماچ و بوس میکنی . خاله بهتون میگه(آرش و بهزاد) با نادر که بغلمتون نشته و از خارج اومده رابطه بر قرار کنید . بعد من به دایی گفتم بریم خونه ما برا بازی . دایی اجازه داد و به خارجکی به نادر گفت برین اونجا . رفتیم خونه ما البته با ماشین و با اون یکی دایی(دایی کوچیکه) . من و آرش که با نادر ارتباط بر قرار کرده بودیم فکرش را میکردیم که چه شکلی با این 2 هفته تا(بگزرونن) کنیم. روز اول است که اومدن همه رفتن بیرون . من و آرش و بهشاد و آریا و حسن(شوهر خاله) و مامان جان(که همه این دیدن ها به خاطر او است) و نادر خونه موندیم . با نادر اینگیلیسی حرف میزدیم اونم تازه دست و پا شیکسته اگه هم که نمیفهمیدیم میرفتیم به حسن آقا میگفتیم آخه زبون اونارو بلد بود . گذشت تا شب تموم شد و رفتیم خونه هامون . فرداش رفتیم خونه مامان جان بالاخره از خارج اومده بودن باید میرفتی غریبی نکنن . یک ضره راحت تر بودیم . رفتیم اتاق بابا بزرگ همه با هم بازی کنیم . با هم یک ضره آشنا شده بودیم با هم راحت تر بازی میکردیم . کاره ما همش این بود صبح اونجا رفتن شب برگشتن نهار را اونجا خوردن یک روز این دایی یک روز اون یکی دایی بزرگه یک روز خاله یک روز یکی دیگه و .... این اتفاق شاید خیلی وقت بود نیوفتاده بود که این دایی که از خارج اومده بود با اون یکی دایی که اونم از خارج اومده بود با هم باشن البته اینجا . هر شب همه با هم میرفتن بیرون . تازه فهمیدیم که من و آرش اشتباه میکردیم . دیگه اونقدر دوست داشتیم با اینها باشی( چه نادر چه دخترا) که کاری میکردیم شبها بمونیم . شبها که میخواستیم بخوابیم خارجکی ها میرفتین اتاق بابا بزرگ ما هم پایین میخوابیدیم در واقع قرار بود شب اول من و آرش بمونیم که آریا هم موند اما بهشاد هیچ وقت نموند تا شب آخر . شاید اولین شبی که موندیم به خاطر دایی کوچیکه بود اما بعد دایی کوچیکه خوابید ما بچه ها موندیم توی آشپز خونه رفتیم نشستیم بازی میکردیم نباید جیکمون در می اومد آخه هم مامان جان خوابیده بود هم دایی بزرگه . همش پیشه هم بودیم خیلی خوش میگزشت تنها خوشیش این بود که به خاطر این 3 نفربه ما ها که همیشه اونجا بودیم و اگه میخواستیم بازی کنیم باید ساکت می بودیم حالا کاریمون نداشتن . دیگه اونقدر به هم وابسته شوده بودیم که تصمیم گرفتیم باهاشون بریم تهران و باهاشون تا لحظه آخر باشیم اما به دلایلی نشد اینقد کار بیخ گرفت که نزدیک بود حتی دعوا هم بشه . گذشت تا شب آخر، شب آخربد ترین شب عمر همه ماها بود چون چند روز قبلش دایی بزرگه رفته بود و اون روز دخترها خیلی گریه کردن شب آخر خونه مامان جان غوغا بود همه ناراحت بودن . دایی نمیخواست از مامان جان خدافظی کنه چون مامان جان آلزایمر گرفته چند سال و کسی را یادش نیست اما میفهمه کی میاد کی میره دور و ورش چی میگزره . دایی تصمیم گرفت به عنوان شب بخیر از مامان جان(مامان خودش) خدافظی کنه به زن و بچه هم همینو گفت . رفت تو اتاق مامان جان که شب بخیر بگن بچه ها گفتن دایی و زن دایی آخر گفتن وقتی شب بخیر را گفت مامان جان گفت: ایشا... این چند روز که اینجا بودین بهتون خوش گزشته باشه . شب آخر دیگه ما همه بچه ها موندیم و خاله، رفتیم اتاق بابا بزرگ که مثلا بخوابیم هیچ کدوم خوابمون نمیبرد نخوابیدیم تا دیگه اونایی که خوابیده بودن یعنی اون آدم بزرگ ترا از خواب پاشن تا راهی سفر شن اونم 5 صبح همه رفتیم پایین میخواستیم تا لحظه آخر بهشون خوش بگزره همه رفتیم دمه در دخترها وقتی با خاله خدافظی کردن گریه کردن اونم حسابی نه دوتاشون یکی از اون دوتا اون بزرگتره گریه کرد و نادر خیلی شنگول، شب قبل هم که با یک سری از افراد خدافظی کرد دختر ها جفتشون گریه کردن اما نادر نه ، بعد که خارجکی ازش پرسیدن گفت: اگه منم گریه کنم یک نفر بیشتر گریه کرده و همه بیشتر ناراحت میشن . همه رفتن تو 2 تا ماشین نشستن . دایی کوچیکه و زن دایی و دخترها توی یک ماشین، دایی که از خارج اومده بود نادر و یکی دیگه از دایی ها و زن همین دایی توی اون یکی ماشین . ما بچه ها رفتیم سر ماشین اول دختر بزرگ داشت مثل چی چی گریه میکرد و کوچیکه انگار نه انگار همش میخندید شاید میخواست به ما و خواهرش آرامش بده . تازه فکر کنم تنها چیزی که دختر ها را خوشحال کرد جشن تولد گرفتن به صورت یک سورپرایز. ماشین ها را روشن کردن ما هنوز داشتیم حرف میزدیم تازه این مدت یک کلمه توی دهن هممون افتاده بود 1- No Perablem 2- سلام چیطوریا و تا لحظه آخر همش همین را میگفتیم برا اینکه یک ضره آروم بشن . ماشین ها راه افتادن آرو آروم توی یک خیابون آروم آروم یک خیابون که هر دو طرفش پر از درخته که به صورت قوس ماننده یک خیابون که خیلی ازش خاطره داری یک خیابون که .....
بعد رفتنشون همه رفتیم اتاق بابا بزرگ اونجا تاریک تاریک نشستیم خودمون را خالی کردیم توی همون جایی که تا چند ساعت قبلش توش خوش بودیم توی همون اتاقی که بهترین لحظات عمرمون را سپری کردیم همه نشستیم یک طرف اتاق خودمون را خالی کردیم و همه حالا چشم به در هستیم تا باز هم از خارج بیان و با هم باشیم و شاد........
سلام به تمام دوستان
ممنون که به من سر میزنید
دوستان این یک داستان است که خیلی من بد نوشتم
اگه هم غلط املایی داره ببخشید
دوستان اینم اون یکی وبلاگ من است که همش آهنگ است WwW.djadidas.blogfa.com
همیشه موفق و پیروز باشید
نظر نشه فراموش
ننوسید که ممنون به من سر زدید بگید چه شکلی نوشتم خوب یا بد
ممنون از همگی از جمله مانی عزیزم و تا.......شقایق
دمتون گرم
بابای
حرفی بزن ، چیزی بگو()