این روزها ... آفتاب گرمترینش را میتاباند
و من گرمترینانم را ... به تن میپوشانم ...
این روزها ... همه زیر باد خنکن
و من به بخاری چسبیده ام ... خاموش و روشنش بماند ! ...
این روزها ... تابستان است
و من حس میکنم در
پاییزی با شکوفه های تازه سر باز کرده
که سرما آنها را زده ... نفس میکشم !
این روزها ... در گرمایش
کلامی یخ زده هستم ...
شکسته شده ام ...
با دو سه خط از غرور نداشته ام که برایم مانده ...
که نصفش فدای سکوتم ...
سکوتی ... که هیچ گوشی را نیازارید ...
سکوتی ... که تعبیری نشد ... حتی برای " تو " ...
تویی که از تو زاده شده ام ...
و نصف دیگرش باشد برای شرمندگی جلوی " تو " ...
تویی که خاننده این چند خط بودی ...
این روزها ... این چند خط ... تعبیری ندارد !
اگر هم دارد ...
تعبیرش با معنایش ... تفاوتش همانند خداست و شیطان !
" بهزاد.ر " ... سیزدهم مرداد ماه یک هزار و سیصد و نود ... یک و چهل و دو دقیقه بامداد
حرفی بزن ، چیزی بگو()